شهدا
29 مهر 1395 توسط مهوش محمدی روش
عاقد دوباره گفت :وکیلم ؟ … پدر نبود ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود گفتند : رفته گل … نه گلی گم … دلش گرفت یعنی که از اجازه بابا خبر
نبود هجده بهار منتظرش بود و برنگشت آن فصل های سرد که بی درد سر نبود ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای رویای دخترانه او بیشت
نبود عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ … دلش شکست یعنی به قاب عکس
امیدی دگر نبود او گفت: با اجازه بابا ، بله بله مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود. . .